قطعه ادبی

مولا جان...

زمانه پر اشوبی است

در تپش ثانیه های روزگار عمرم,

دیر زمانی است, ارامشم را به باد فراموشی سپرده ام.

در کوچه پس کوچه های بن بست انتظار دیده ام,

در واپسین لحظات ادینه,

همچنان چشم به راه امدنت بودم.

باورم نمی شد

گمان نمی بردم که باز هم ادینه ای گذشت و اما نیامدی...

اما به ناگاه, در هیاهوی سکوت بر غروب نشسته

باد پاییزی وزیدن گرفت.

در هجوم افکار پرتلاطم,

ندایی درونی, از اعماق وجودم, فریاد براورد:

انتظارتان را بنگرید...!

به کدامین دل نوای العجل دارید؟

به کدامین منتظر, دیده هایتان در افق خیره مانده است؟

غروب خورشید را بنگرید...

ایا نشانی از برای خجلت نبود؟

شکوه های پرندگان و فریاد جمادات را می شنوید؟

منتظران چشم به راه, ...

دیده از افق فرو گیرید...

به درون خود بنگرید....

بوی انتظار را در بهار دلهایتان استشمام می کنید؟

پس به کدامین بهار, به انتظار نشسته اید؟

به کدامین منتظر, در افق چشم دوخته اید؟

به کدامین آبرو, ادعای امدن دارید؟

به کدامین دل, نوای العجل دارید؟

به کدامین انتظار, منتظرید؟

به ناگاه,

در تلاطم ثانیه های خجلت و شرم,

اخرین سخن, این بود...

"استغفرالله و اسئله التوبه"

امین یا رب العالمین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد